جایی میخوندم قرص،کتاب،فنجان های قهوه،پاکت های سیگار، موبایل یا اصن هر چیز دیگری بالاخره یه روز آدم ها میروند وشما وابسته یکی از همین اشیا می شوید. واقعا همینطور هست شما از آدمی به آدمی دیگر فرار می کنید و آنقدر اینکار را تکرار می کنید تا وقتی خسته شوید از آن، بعد دیگر از آدم ها میترسید و به اشیا وابسته می شوید بدون آنکه خودتان بفهمید و چقدر این عجیب است برای واقعا!
مدت ها بود پیش روانشناس نمی رفتم چون فکر می کردم که خوب شده ام و دیگر افسردگیم بر نمی گردد اما خب افسردگی لطف کرد و مرا غافلگیر کرد و دوباره خودش را نشان من داد البته این بار خیلی قوی تر از قبل بود و برای همین مجبور شدم دوباره پس از ماه ها به پیش روانشناس بروم. خب متاسفانه اوضاع وخیم تر شده بود و باید شروع کنم به قرص خوردن. وضع مزخرفی است کلا هرچه من میخوام اصلا روانشناس نروم و مث آدم به زندگی معمول خود ادامه بدهم نمیشود و حتی بد تر هم میشه. پیش روانشناس رفتم و برایش کلی حرف زدم. از همه جا و همه چی و خلاصه دلم را کامل برایش خالی کردم و وقتی بیرون آمدم احساس سبکی خاصی بهم دست داده. اون موقع فهمیدم که چه قدر حرف داشته ام با خودم و چقدر دوست داشتم این همه حرف رو به یکی بزنم و همش امتناع میکردم. حرف زدن خیلی خوب است خیلی و واقعا کاش میشد یک غریبه همیشه باشد تا هر چند وقت یک بار بروی پیشش و خودت را خالی کنی و از همه چیز و همه جا برایش بگویی. از آدم ها، از اشیا و از هرچی که دلت را پر کرده است.

پ.ن1:رسمی نوشتن رو بیشتر دوست دارم تا صمیمی نوشتن ولی رسمی نوشتن ارتباط رو سخت تر میکنه و سعی میکنم از دفعه بعدی صمیمی بنویسم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها