حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم. آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ای با پــ قهر بوده است و یک کلمه هم حرفی نمیزد حال بعد یک سال از روی اجبار دوباره رابطه اش با او خوب شده است و به نوعی صمیمی شده اند! اصلا شاید او دیگر جای من را گرفته است. روزگار عجیبی است من این همه برای پــ ارزش قائل بودم و این همه دیوانه اش بودم ولی او الان به هیچ وجه نمیخواهد مرا ببیند اما آن امیر حسین حالا می تواند ساعت ها با او وقت بگذراند.

اعصابم خورد است و دلم گرفته است کاش زود دوشنبه شود تا بتوانم با روانشناسم سر این موضوع بحرفم او خیلی خوب مرا متقاعد می کند.

پ.ن: این موضوع را دیشب نوشتم اما امروز تاییدش کردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها