یه ماه میشد که دیگر بهش فکر نمیکردم و تصورم این بود که حالم بهتر شده و میتوانم به زندگی ام سر و سامانی بدهم. همه چی خوب بود تا اینکه پایم را گذاشتم در آن دانشکده لعنتی قشنگ حس کردم کل دانشکده روی من خراب شده است و دوباره همه حس ها به سراغم برگشت و این برایم خیلی سخت بود که من و تو دیگر در دانشکده باهم نیستیم. تو با من چه کردی که این همه دارم اذیت می شوم. به پیش روانشناسم میروم و همه این ها را برایش تعریف میکنم او می گوید طبیعی است باید بگذاری زمان بگذرد تا دانشکده هم دیگر حس بدی بهت ندهد و باید منتظر تجربه های جدید و خوب باشی تا این تجربه های شیرین بیایند بنشینند جای خاطرات تلخ گذشته میگوید هر بار که حالت خوب میشود ممکن است اتفاقی بیفتد و حالت را بد کند.

میبینی چه قدر سخت است ادم بیخیالت شود؟ امروز به حسین زنگ میزنم و حالش را میپرسم که ناگهان میگوید چند روز پیش جای درب غربی دانشگاه تو را دیده است. اسمت که میاید به هم میریزم و یادم می رود چه میخواستم بگویم و دوست دارم فریاد بزنم و از پشت تلفن به حسین بگویم خب به من چه که تو او را دیده ای چرا به من میگویی؟که خودم به راحتی پاسخ این سوال را میدهم ما یک سره باهم بوده ایم در دانشکده حال مگر می شود از هم بی اطلاع باشیم.

میدانی من از چه می سوزم؟ روز قبلی که آمدی جلوم نشستی و اشک ریختی به خاطرم ، من کلا بیخیالت شده بودم. من از این می سوزم که تو اومدی جلوم اشک ریختی و گفتی بی تو نمیتوانم زندگی کنم و میمیرم من هم نگذاشتم بمیری. مرا دوباره عاشق خودت کردی که این دفعه خودت بیخیالم شوی. شاید باورت نشود ولی با اینکه حالم بد میشود اگر تو را در هر حالتی ببینم ولی باز هم بین ادم ها در دانشکده میگردم تا تو را ببینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم ببینمت و اذیت شوم.

بس است دیگر این ناله ها همه را خسته کرده است حتی خودم و در دیوار های این وبلاگ.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها