آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد که حرف هایم تموم شد مثل همیشه شروع کرد از تجربیاتش گفتن. همیشه از همان دبیرستان به من می گفت که برای زندگیتان هدف داشته باشید و بدانید که از زندگی چه می خواهید. نگذارید تغییر شرایط زندگیتان باعث شود شما از چیز هایی که می خواهید فاصله بگیرید. به نظرم راست می گفت آدم به هر حال اگر چندین هدف داشته باشد زندگیش معنا پیدا می کند و شروع به تلاش کردن در آن راستا می کند. من این ویژگی را هرگز نداشتم ولی الان از وقتی که آقای صانع را دیدم تصمیم گرفتم به آن عمل کنم و شروع به هدفگذاری کردم.

دیگر باید فراموش کنم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام و چه قدر تلخی را رد کرده ام. باید به فکر آینده باشم و اجازه بدهم به خودم که رویاهام را تجربه کنم.

می خواهم دفعه بعدی که او را می بینم بگویم که چقدر حرف هایش رویم تاثیر گذاشته است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها