چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم هم نمیدانم که چرا واقعا آنجا تعطیل بود و چون از آنجا تا ایستگاه مترو خیلی راه بود مجبور شدم که کلی راه بروم و در این بین داشتم فکر میکردم که چرا و چطور به این حال و روز افتادم که خب برای خودم معلوم بود از بس که در خانه نشسته ام و روز هایم رابه تباهی گذرانده ام و در همان لحظه تصمیم گرفتم برای خودم هدف گذاری بکنم و خودم را مجبور به پیشرفت بکنم آخر آدمیزاد اگر روز به روز در راستای تحقق رویاهایش پیشرفت کند معلوم که دیگر حالش بد نمی شود. همیشه بعد از پیاده روی های طولانی حس خوبی بهم دست می دهد و می توانم تصمیمات را صحیح تر از قبل بگیرم وقتی رسیدم به خانه نماز های ظهر و عصر را به جا آوردم و واقعا دوباره به این نتیجه رسیدم که گاهی اوقات هیچی به غیر از چند رکعت نماز حال آدمیزاد را خوب نمی کند. حال باید بروم و لیست اهداف را از ماه به سال بنویسم تا مبادا (این کلمه مبادا را چن روز پیش هم برایپوریا به کار بردم و او کلی خندید!) باز یادم برود و دوباره به حالت قبل برگردم. باید لیست اهداف را تهیه کنم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها