چــرکــ نــویــس



اینکه چند صباحی است نمینویسم نشان از احمق بودن من هست آخر نوشتن مرا آرام میکند ولی همچون بچه ای که تمایلی به زدن آمپول از ترس ندارد من نیز از این کار هی در می روم. تعداد نخ های سیگارم زیاد شده است و از طرفی هم خانواده نمیداند من سیگار میکشم انگار اگر بفهمند دنیا بهآخر رسیده و من خسته از اینکه همش باید نیم ساعتی زودتر بیرون بروم تا بتوانم سیگارم را بکشم. من هر چه قدر هم آدم ضعیفی باشم حالا کهسیگار شده ام آخر چرا نباید بتوانم به مادر و پدر بگویم و این همه اذیت شوم؟

سه روز هست ندیدمش و دیگر مثل قبل دیوانه نشده ام یا نرفته ام داخل پی ویش و بگویم دلم برات تنگ شده بعد اون هم با خونسردی تمام بنویسد ای بابا.
وقتی فقط مینوشت ای بابا اعصابم خورد میشد انگار تمام غرورم را له میکرد بعد با خودم فکر میکردم مگر میشود اون آدمی که وقتی بهش گفتم اصن دیگه نه من نه تو زد زیر گریه حال نبود من برایش اینقدر راحت باشد پس تکلیف این عشق چی میشه این وسط؟ نمیخواهم این پست را به موضوع عشق ربط دهم یه پست منحصرا برای عشق مینویسم. داشتم میگفتم سه روز میشود که ندیدمش و حتی امروز که دانشگاه نیومد دیگر نگرانش نشدم به گوشیش هم فقط یک بار زنگ زدم و وقتی دیدم جواب نداد گفتم حتما کار پیش آمده برایش. بی تفاوت شده ام نسبت به همه چی و حوصله هیچ کار را ندارم حتی حوصله مهیار را دیگر تنها رفیقی که همیشه بوده و هست حوصله او را ندارم و نمیدانم چرا فقط میخواهم بخوابم انگار بدنم خیلی خسته تر ازاین حرفاست باید چند روز بخوابد تا تمام خستگی هایش از بین برود. علاوه بر این بی تفاوتی ازخیلی چیز ها میترسم دیگر مثلا وقتی با یکی کمی صمیمی تر از قبل رفتار کنم میترسم که نکند اتفاقی بیفتد آره میدونم بدبین شده ام ولی دست خودم نیست دیگر میترسم از همه چی و همه کس حتی از خود او هم میترسم دیگر همش فکر میکنم از من بدش میاید دیگر نه تنها دیگر دوستم ندارد بلکه حالش هم از من به هم میخورد و به زور دارد تحملم میکند

.summer overture - clint mansell is playing

زمان آدم را به خیلی چیز ها عادت میدهد. اولش باورش سخت است ولی هرچه که زمان رو به جلو می رود میبینی که عادت کرده ای. عادت برای چیزی که آن اول برایت غیر ممکن و سخت بوده. باید به قدرت زمان ایمان آورد و بدانیم که زمان همه چی را درست می کند حتی چیزهایی قرار با رفتنشان جانمان را از ما بگیرند.


کاش میشد وقتی به دنیا میومدی یه فرم بهت میدادن میگفتن دو تا خواسته بگو. خب قطعا من میگفتم تولد در یکی از کشور های اسکاندیناوی اونوقت میتونستم وقتی بعد از ظهر برمیگردم خونه با این حال که آسمون پر از ابرهای سیاه هست و خورشید پشت این ابرها کاملا مخفیه کلید مینداختم و وارد خونه میشدم  در حالی که هیچکس خونه نیست
پ.ن 1: این اتفاق سالی یکی دوبار میفته و هر بار که مواجه میشم باهاش قند تو دلم آب میشه
پ.ن 2: هنوز به خواسته دوم فکر نکردم

جایی میخوندم قرص،کتاب،فنجان های قهوه،پاکت های سیگار، موبایل یا اصن هر چیز دیگری بالاخره یه روز آدم ها میروند وشما وابسته یکی از همین اشیا می شوید. واقعا همینطور هست شما از آدمی به آدمی دیگر فرار می کنید و آنقدر اینکار را تکرار می کنید تا وقتی خسته شوید از آن، بعد دیگر از آدم ها میترسید و به اشیا وابسته می شوید بدون آنکه خودتان بفهمید و چقدر این عجیب است برای واقعا!
مدت ها بود پیش روانشناس نمی رفتم چون فکر می کردم که خوب شده ام و دیگر افسردگیم بر نمی گردد اما خب افسردگی لطف کرد و مرا غافلگیر کرد و دوباره خودش را نشان من داد البته این بار خیلی قوی تر از قبل بود و برای همین مجبور شدم دوباره پس از ماه ها به پیش روانشناس بروم. خب متاسفانه اوضاع وخیم تر شده بود و باید شروع کنم به قرص خوردن. وضع مزخرفی است کلا هرچه من میخوام اصلا روانشناس نروم و مث آدم به زندگی معمول خود ادامه بدهم نمیشود و حتی بد تر هم میشه. پیش روانشناس رفتم و برایش کلی حرف زدم. از همه جا و همه چی و خلاصه دلم را کامل برایش خالی کردم و وقتی بیرون آمدم احساس سبکی خاصی بهم دست داده. اون موقع فهمیدم که چه قدر حرف داشته ام با خودم و چقدر دوست داشتم این همه حرف رو به یکی بزنم و همش امتناع میکردم. حرف زدن خیلی خوب است خیلی و واقعا کاش میشد یک غریبه همیشه باشد تا هر چند وقت یک بار بروی پیشش و خودت را خالی کنی و از همه چیز و همه جا برایش بگویی. از آدم ها، از اشیا و از هرچی که دلت را پر کرده است.

پ.ن1:رسمی نوشتن رو بیشتر دوست دارم تا صمیمی نوشتن ولی رسمی نوشتن ارتباط رو سخت تر میکنه و سعی میکنم از دفعه بعدی صمیمی بنویسم


همه آدما تا وقتی سرشون به سنگ نخوره انتخاب درست رو نمیکنن؟ واقعا نمیدونم چرا بعضی اوقات میگم ولش کن بزار تا تهش برم فوقش سرم میخوره ب سنگ میفهمم دیگه! آخه چرا باید یه همچین کاری بکنم تا موقعی که سرم بخوره به سنگ کاسه چه کنم به دست بگیرم؟ خب چرا همون اول مث آدم انتخاب درست رو نمیکنم؟ یا چرا وقتی انتخاب درست رو میدونم انجامش نمیدم؟ واقعا بعضی موقع ها به مزخرف بودن خودم پی میبرم، یه سری چیزا که حتی بعد اینکه سرم خورد به سنگ روم نمیشه به روی خودم بیارمشون و سعی میکنم با  دروغ خودم رو قانع کنم! این میتونه ابلهانه ترین کار برای یک انسان باشه که خودش رو گول بزنه.

زندگی کسالت بار شده - همونطور که در پست 

 

یاران دبیرستانی عرض کرده بودم - از همین رو گفتم یه تحولی توی زندگیم ایجاد کنم و تصمیم گرفتم friends رو شروع کنم بلکه بشوره و ببره این روزا رو. به قول پوریا sitcom باید جزئی از زندگیت باشه نباید از زندگیت حذفش کنی.

friends یا بهترین سریال زندگیته یا یکی از بهترین ها هست به طوری که میشه گفت بی همگان به سر شود بدون فرندز نمیشود! ولی خب دلیل اصلی برای دیدن فرندز اینه که تازگی سر هرچیزی استرس میگیرم و این نمیزاره مث آدم کیفم رو از زندگی ببرم -انگار تا دیروز رو موج های مکزیکو بودم - وثتی شما میشینی پای فرندز حداقلش اینه که ز غوغای جهان فارغتون میکنه.
(شروع به دانلود friends کرده و حجم اینترنت را فـ*ـاک میدهد)

زندگی همین است میبینی حالت خیلی خوب است و همه چی دارد به خوبی پیش می رود اما یک روز صبح که از خواب پا میشوی میبینی انگار پادگانی از سرباز دارن رختاشون رو توی دلت میشورند و به راستی که نمیتوانی دلیل حال بدت را پیدا کنی و این حال گند میزند به همه ی روزای خب قبلیت، به همه برنامه ریزی های قبلیت.
آن موقع است که میفهمی خاطرات گذشته قرار نیست رهایت کنند و زمان هم آنقدر زور ندارد که بتواند مچ خاطرات را بخواباند. زمان فقط میتواند غباری بر روی آن ها قرار دهد و مدت ها بعد با یک تلنگر این غبارها فرو میریزند و همه چی دوباره به یادت می آید.
زندگی همین است یک ماه با خود کلنجار میروی تا دیگر سیگار نکشی و به اراده خود احسنت میگویی اما صبح یک روز پاییزی از خواب برمیخیزی و چند کیلومتر را طی میکنی تا بتوانی سیگار بگیری.

یک ماه پیش که داشتم با مهیار برنامه این سفر را می چیدم هیچوقت فکر نمیکردم یه چنین حالی داشته باشم موقع سفر. آخر چند وقت روز پیش دیدم که انگار عاشق شده است حالم واقعا بد شد وقتی این موضوع رو فهمیدم شروع کردم به بحث کردن باهاش و او مدام تکرار میکرد که الان دیگر کاری از دست من بر نمیاید و برو پیش روانشناس و حل کن این وابستگیت به من را. این مقصود تمام جملاتش بود راست میگفت ما قرار بود کم کم از هم جدا شویم و الان این کم کم ها حدود یک سال شده است. آخر چطور میشود یک آدم که اینقدر مرا دوست داشت و آنقدر من برایش مهم بودم یک شبه همه چی را کنار بگذارد و بگوید دیگر نمی شود ادامه داد! الان من بعد یک سال هنوز نتوانستم کنار بیایم آنوقت او چطور یک شبه همه چی را فراموش کرد! من همانی بودم که گریه میکرد و میگفت بدون تو نمی توانم زندگی کنم همانی  که هر روز اس میداد چرا نمیای آخه من دلم برات کلی تنگ شده همانیم که او برنامه اش را تنظیم میکرد تا در آن روزی که من دوست دارم به آن جایی برویم که من دوست دارم اصلا من همانی هم که او بهم میگفت من همین وابستگیت به خودم رو خیلی دوست دارم همیشه همینگونه باش بعد حالا میگوید برو پیش روانشناس مشکلت را حل کنم!
اما چاره چیست باید بروم پیش روانشناس اینجوری از این وابستگی لعنتی راحت میشوم فقط نه مثل دفعات پیش که بعد از یکی دو جلسه روانشناس را کنار گذاشتم این دفعه باید بروم و هرچه گفت انجام بدهم. قرار گذاشتیم تا موقعی که من نرفتم پیش روانشناس و کامل خوب نشدم دیگر هم را نبینیم نمیدام چقدر قرار است برایم سخت باشد. آه که چقدر این وابستگی به او و این رابطه یه طرفه در این یک سال مرا ضعیف کرده. حال مشکل این است که پنج روز دارم میروم مسافرت و این مشاوره را باید بگذارم برای 7-8 روز دیگر احساس میکنم سفر سختی میشود چون واقعا فکر نمیکردم قبلش با چنین موردی رو به رو بشوم کاش در سفر زمان برایم زود بگذرد تا بهم سخت نگذرد.
میروم تا چمدان راببندم البته قبلش باید عکس های قدیمیان را بریزم روی گوشیم تا نکند یه وقت دلتنگیش مرا آزار دهد در سفر.

در آپارتمان قبلی که در آن می نشستیم همسایه ای داشتیم که با آن ها هنوز که هنوزه بعد از گذشت چندین سال در ارتباطیم. امیر علی فرزند همین خانواده بود و چند سالی از من کوچکتر بود و خیلی وقت ها یا او میامد به خانه ما و یا من می رفتم به خانه آن ها که با هم بازی کنیم - البته اغلب اوقات من می رفتم به خانه آن ها D: - این رو هم بگم که خیلی وقت ها ما بازی های کامپیوتری میکردیم و خیلی خیلی کم پیش می آمد که برویم فوتبال ،والیبال یا این گونه بازی ها را بکنیم. خوب یادم هست که بازی

London 2012 را وقتی به بازار آمده بود خیلی بازی میکردیم و حسابی توش حرفه ای شده بودیم.

برای چه دارم این متن را مینویسم؟ به این خاطر که دیشب مادر بنده رفته بود به خانه ی آن ها ( حالا دیگر هیچکدام از ما در آن آپارتمان زندگی نمیکنیم). امیر علی امسال کنکور دارد و رشته اش ریاضی است و میخواهد مهندسی مکانیک یا مهندسی شیمی دانشگاه های برتر تهران را بیاورد به نظر من هم توانایشش را دارد چون در دوره دبیرستان واقعا کنکوری خوانده و سال آخر فشار زیادی رویش نیست و در مدرسه بسیار خوبی هم مشغول به تحصیل است. مادرم میگفت چند وقتی است برای کنکور شروع کرده است و حسابی دارد درس میخواند. پدرش که تلاش های فرزندش را در راستای کنکور دیده به او گفته : (( برایم مهم نیست رتبه ات چند می شود یا کجا قبول می شوی همین که داری تلاشت را میکنی برایم کافی است و میخواهم بعد از کنکور برایت بهترین و جدیدترین مدل گوشی را بخرم)) این ها را مادرم برایم تعریف می کرد. این جمله ی پدرش برایم خیلی قابل تامل هست. آخر سخت ترین سال زندگی ام تا این لحظه سال کنکور بوده بدون شک. سالی با کلی استرس و ترس که قرار است آخرش چه شود. استرس، کاهش وزن، افسردگی، آن وابستگی عاطفی شدید که همش به خاطر استرس بیش از حد کنکور بود همه آن ها روز های خیلی تلخی را برایم رقم زد. علتش هم فقط این بود که نتیجه این کنکور لعنتی اگر بد شود من شرمنده پدر و مادرم می شوم آخر آن ها همه چیز برایم مهیا کرده اند که من در کنکور در جای درست و حسابی قبول شوم و کاملا میدانستم اگر چنین اتفاقی نیفتاد واقعا آن ها خیلی زیاد ناراحت می شوند. پدرم یه بار بهم گفت:(( تو فرزند این خانواده ای معلوم است که همه ازت توقع دارند یکی از بهترین دانشگاه های کشور قبول شوی)) یا مادرم همیشه میگفت :(( از بزرگترین آرزو هایم این است که تو در جایی خوب قبول شوی))
فکر میکردم اگر پدر ومادر من هم به جای اینکه اینقدر توقع تیجه خوب از من داشته باشند به این فکر میکردند که مهم این است که من همه تلاشم را بکنم سال کنکور آنقدر تلخ نمی شد و من هم آن همه روحم داغون نمیشد که هنوز که هنوزه اثرات آن روز های تلخ را تجربه کنم.
البته قطعا نباید پدر و مادرم را مقصر بدانم اشتباه خودم بوده و من می بایست برای خودم زندگی می کردم ولی خب کاش آن ها هم کمی بهتر ملایم تر رفتار میکردند ولی خب خدا رو شکر که در آخر همه چی به خیر گذشت و از نتیجه راضی بودند ولی کاش تلاش هایم را می دیدند و اینقدر نتیجه گرا نبودند تا من هم از شدت استرس به این روز ها نمی افتادم.

 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم هم نمیدانم که چرا واقعا آنجا تعطیل بود و چون از آنجا تا ایستگاه مترو خیلی راه بود مجبور شدم که کلی راه بروم و در این بین داشتم فکر میکردم که چرا و چطور به این حال و روز افتادم که خب برای خودم معلوم بود از بس که در خانه نشسته ام و روز هایم رابه تباهی گذرانده ام و در همان لحظه تصمیم گرفتم برای خودم هدف گذاری بکنم و خودم را مجبور به پیشرفت بکنم آخر آدمیزاد اگر روز به روز در راستای تحقق رویاهایش پیشرفت کند معلوم که دیگر حالش بد نمی شود. همیشه بعد از پیاده روی های طولانی حس خوبی بهم دست می دهد و می توانم تصمیمات را صحیح تر از قبل بگیرم وقتی رسیدم به خانه نماز های ظهر و عصر را به جا آوردم و واقعا دوباره به این نتیجه رسیدم که گاهی اوقات هیچی به غیر از چند رکعت نماز حال آدمیزاد را خوب نمی کند. حال باید بروم و لیست اهداف را از ماه به سال بنویسم تا مبادا (این کلمه مبادا را چن روز پیش هم برایپوریا به کار بردم و او کلی خندید!) باز یادم برود و دوباره به حالت قبل برگردم. باید لیست اهداف را تهیه کنم .


دو روزی میشود که از سفر برگشته ام. روز اول سفر خیلی سخت بود ولی از روزهای بعدش اوضاع بهتر شد و توانستم تلخی هایی که در پست

چه وقت سفر رفتن بود بیان کردم را تا حدودی فراموش کنم. آخر قبلا هم وقتی حالم خیلی گرفته بود سفر رفتن را امتحان کرده بودم ولی جواب نداده بود ولی این دفعه نمیدانم چرا و چگونه جواب داد و حالم را کمی بهتر کرد.یک نکته بگویم راجع به همسفر، اینکه می گویند آدم ها را در سفر بایستی شناخت واقعا درست است شما هرگز یک آدم را نمی شناسید مگر اینکه با او سفر کنید آنگاه در آن سفر به راحتی میتوانید خصلت های خوب و بد او را مو به مو تشخیص دهید البته قطعا برای آدم تشخیص خصلت های بد راحت تر است چرا که خصلت های بد خیلی راحت تر به چشم می آیند تا خصلت های خوب. سفر هرچه بود تمام شد و من پس از بازگشت بلافاصله دکتر را دیدم. دکتر را سالی یک بار بیشتر نمیبینم و از آن آدم هاست که وقتی او را میبینی با خیال راحت سفره دلت را پیش او باز میکنی و او هم در کمال احترام و آرامش راه کارهایی برایت ارائه می دهد. جریان را برایش تعریف کردم و او هم سه راه حل گفت که یکی از آن ها اگر بشود خیلی زیاد از حد در اهداف زندگی ام جلو میفتم - عادت دارم وقتی نتیجه یک کاری معلوم شد راجع بهش حرف بزنم پس یک پست مفصل برای این پیشنهاد دکتر کنار میگذارم وقتی که نتیجه اش قطعی شد- میخواهم اوضاع را بهتر کنم و از این منجلاب بیرون بیایم. خیلی وقت است که حس زندگی کردن نداشته ام.باید تمام تلاش را به کار گیرم در این راه و از هیچی مضایقه نکنم خدا کند که بشود.


از دیشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خیلی تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خیلی از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی دیگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم دیگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟ دنیا که به آخر نمی رسد اصلا خیلی غلط است که الان من دوباره وارد یک رابطه شوم. من تازه یک رابطه ناموفق داشتم که الان زندگیم را به کلی منحل کرده باز بروم یکی را پیدا کنم که باد جای او بنشیند ؟ چه کاریست واقعا! فعلا بهتر است سرم را شلوغ کنم و کم کم دایره آدم های اطرافم را گسترش دهم.


همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دانشگاه و بعدش هم به کلاس زبان بروم و وقتی برگردم خانه وعده ی ساعت یازده شب است. انگار نمی رسم که امروز کارهایم را بکنم حالا عیبی ندارد کمی روز های بعد به روی خودم بیشتر فشار میاورم تا ببینم چه می شود.

باید بروم لیست کار هایی که این هفته میخواهم انجام دهم را بنویسم.


تنها جایی که من می توانم خودم را به طور واقعی و بدون هیچ گونه ترسی ببینم داخل اتاق روانشنسم هست.این هفته که پیشش رفتم بهم گفت که تو حتی خودت ، خودت را قبول نداری و اصلا با خودت حال نمی کنی وقتی تو خودت از خودت راضی نباشی چطور می توانی بقیه را جذب کنی؟ راست می گفت من همیشه می خواستم به دیگران تکیه کنم چون هیچ وقت خودم را قبول نداشتم و همیشه محتاج تایید دیگران بودم و برای همین خودم را به دیگران می چسباندم. حالا که حالم خیلی خیلی بهتر از ماه های پیش هست دلم به حالم خودم می سوزد که چقدر من ساده و مظلوم بوده ام در برابر دیگران. چقدر اذیت شده ام به خاطر اینکه تایید اجتماعی را از دست ندهم، چقدر عقب مانده ام از زندگی به خاطر این موضوع و چه فرصت ها در زندگی ام سوخته است. این ها را که می گویم دلم می گیرد آخر چرا باید من اینطور باشم؟ مشاوره ام می گوید این ها همه ریشه در خانواده ام دارد. او خیلی راحت فهمید که من هرگز و هرگز در خانواده آرامش نداشته ام و احساس امنیت نکرده ام و خیلی راحت تر از این ها فهمید که اگر در این خانواده تو باید در چهارچوب های خاصی قرار بگیری وگرنه کلاهت پس معرکه است. همه این ها را خیلی خوب میتوانستم تایید کنم. کاش از یه جایی بشود به افرادی که قصد دارند تشکیل خانواده بدهند خیلی چیز ها را یاد داد. اخر کی ملت قرار است بفهمند که نباید برای زیبا شدن آلبوم عکسشان بچه بیاورند. خیلی ها بوده اند و هستند که مشکلاتشان ناشی از بنیان خانواده است و هیچ کس این موضوع را جدی نمیگرد که روز به روز دارد به ادم های افسرده اضافه می شود چون هیچ کس نیست به این ملت یاد بدهد چگونه با بچه هایشان رفتار کنند.

ادم وقتی می رود بهزیستی بچه ها را به فرزندی قبول کند هزار و یک فاکتور اعم از سلامت جسم و روان ، عدم سو پیشینه ، سلامت اخلاقی و خیلی چیز های دیگر را داشته باشد اما وقتی خودش میخواهد بچه بیارد هیچ کدام این ها دیگر ملاک نیست.


محمد را پس از مدت ها دیدم. سال ها از سوم دبیرستان می گذرد همان سالی که به جرئت می توانم بگویم بهترین سال دوران مدرسه ام بوده آن هم به خاطر حضور آدم هایی مثل محمد در کلاسمان. اما محمد خیلی تغییر کرده است بسیار درونگرا شده است و خیلی کم حرف میزند انگار آن محمد دوران دبیرستان به کلی فاصله گرفته است و من هم الان دیگر جز معدود دست هایش هستم. از همان اول که من یادم هست او افکار بزرگ در سر داشت و همیشه افکارش را برای بقیه می گفت ولی خب هیچوقت یادم نمیاید که افکارش را به عمل تبدیل کرده باشد. مثلا سال کنکور قرار بود هوافضای صنعتی شریف را مثل آب خوردن قبول شود ولی آخر سر از کامپیوتر یک دانشگاه غیر انتفاعی سر در آورد. الان هم می گفت میخواهد برنامه ای بنویسد که دنیای تبلیغات را متحول کند. از این ها که بگذریم این دفعه واقعا حرف های جالبی می زد. می گفت اگر می خواهی مثل بقیه بعد از فارغ التحصیلی بیکار نچرخی و از عالم و آدم ننالی از همین الان ایده داشته باش از همین الان دنبال یک حرکت نو باش که دیگران از انجامش عاجز بوده اند یا شاید اصلا به عقلشان نرسیده است. به حرف هاش که فکر کردم به جواب سوال هایی که از اول دانشگاه روی مخم بود رسیدم. سوال هایی مثل اینکه خب حالا مدرک را گرفتم بعدش چی؟ مثل بقیه بگردم دنبال کار که اگر نشود بشینم و بگویم لعنت به این جامعه یا اگر بشود با دو هزار حقوق زندگی معمولی را راه بیندازم. ولی حالا فهمیدم که باید از همین الان آخرش را معلوم کنم و خیلی زود هم به نتیجه رسیدم. اصلا آن روزی که قصد کردم در رشته متالورژی تحصیل کنم به فکرم زد که میتوانم در این رشته خلاقیتی که در ذهنم هست را پیاده کنم ولی هیچ وقت برایم جدی نشده بود تا اینکه این حرف ها را محمد برایم زد.

محمد حرف های بیهوده خیلی می زند. اصلا معلوم نیست این حرف هایش جدی است یا مانند سایر حرف هایش اثباتی می شود بر اینکه تبلی تو خالی است.ولی هر چه که باشد حال من فهمیدم که وقتی مدرک را بگیرم دیگر کاسه چه کنم در دست نمی گیرم. از الان دیگر آخرش برایم معلوم است.


یه ماه میشد که دیگر بهش فکر نمیکردم و تصورم این بود که حالم بهتر شده و میتوانم به زندگی ام سر و سامانی بدهم. همه چی خوب بود تا اینکه پایم را گذاشتم در آن دانشکده لعنتی قشنگ حس کردم کل دانشکده روی من خراب شده است و دوباره همه حس ها به سراغم برگشت و این برایم خیلی سخت بود که من و تو دیگر در دانشکده باهم نیستیم. تو با من چه کردی که این همه دارم اذیت می شوم. به پیش روانشناسم میروم و همه این ها را برایش تعریف میکنم او می گوید طبیعی است باید بگذاری زمان بگذرد تا دانشکده هم دیگر حس بدی بهت ندهد و باید منتظر تجربه های جدید و خوب باشی تا این تجربه های شیرین بیایند بنشینند جای خاطرات تلخ گذشته میگوید هر بار که حالت خوب میشود ممکن است اتفاقی بیفتد و حالت را بد کند.

میبینی چه قدر سخت است ادم بیخیالت شود؟ امروز به حسین زنگ میزنم و حالش را میپرسم که ناگهان میگوید چند روز پیش جای درب غربی دانشگاه تو را دیده است. اسمت که میاید به هم میریزم و یادم می رود چه میخواستم بگویم و دوست دارم فریاد بزنم و از پشت تلفن به حسین بگویم خب به من چه که تو او را دیده ای چرا به من میگویی؟که خودم به راحتی پاسخ این سوال را میدهم ما یک سره باهم بوده ایم در دانشکده حال مگر می شود از هم بی اطلاع باشیم.

میدانی من از چه می سوزم؟ روز قبلی که آمدی جلوم نشستی و اشک ریختی به خاطرم ، من کلا بیخیالت شده بودم. من از این می سوزم که تو اومدی جلوم اشک ریختی و گفتی بی تو نمیتوانم زندگی کنم و میمیرم من هم نگذاشتم بمیری. مرا دوباره عاشق خودت کردی که این دفعه خودت بیخیالم شوی. شاید باورت نشود ولی با اینکه حالم بد میشود اگر تو را در هر حالتی ببینم ولی باز هم بین ادم ها در دانشکده میگردم تا تو را ببینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم ببینمت و اذیت شوم.

بس است دیگر این ناله ها همه را خسته کرده است حتی خودم و در دیوار های این وبلاگ.


حال که این همه وقت گذشته است ، این همه جلسات روانشناسی گذشته ، این همه از وابستگی ام کم شده ، این همه ما از هم دورمانده ایم تا من حالم بهتر شود یا به قول دکتر چسبندگی ات به او از بین برود ، اصلا حال که حس میکنم حال روحی ام بهتر است بگذار یه سری حرف ها را منطقی تر بزنم.

هرگز کسی نبوده است که بتواند تا این حد مرا به خودش وابسته کند و مرا دیوانه خودش کند طوری که من فکر کنم این زندگی بدون تو برایم معنا و مفهومی ندارد واقعا هیچکس نمی توانست چنین حالی را به من بدهد و نمیدانم تو چه قدرتی در خودت داشته ای که من تا این حد تو را میخواستم. نمیدانم باید ازت ممنون باشم که این همه مراقب حال خوبم بوده ای یا ازت متنفر باشم چونکه این همه زجر کشیده ام به خاطرت. خودت هم میدانی من و تو بهترین لحظات عمرمان را باهم داشته و همچنین هر جفتمان گند زده ایم به زندگی یکدیگر حتی اگر بگویی نه اصلا چنین چیزهایی بینمان نبوده است مطمئنم که داری دروغ میگویی و البته این را خودم هم خیلی خوب میدانم که چقدر اذیتت کرده ام و تو چقدر صبوری کرده ای به خاطرم. نمیدانم چگونه وارد زندگی ام شده ای و چگونه ادامه داده ایم تا بدین جا و حتی چگونه خارج خواهی شد - شاید هم اصلا خارج نشوی- اصلا انگار این یک سالی که نقش اول زندگی ام بوده ای عجیب ترین و گنگ ترین سال زندگی ام بوده. خیلی گنگ تر از آنچه که به نظر می رسد.

یک بار ازم آدرس وبلاگم را خواستی ولی بهت ندادم چون دوست ندارم هیچکس آدرس این جا را بداند ولی ای کاش این پست یک جوری به دستت برسد پــ جان.

 


حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم. آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ای با پــ قهر بوده است و یک کلمه هم حرفی نمیزد حال بعد یک سال از روی اجبار دوباره رابطه اش با او خوب شده است و به نوعی صمیمی شده اند! اصلا شاید او دیگر جای من را گرفته است. روزگار عجیبی است من این همه برای پــ ارزش قائل بودم و این همه دیوانه اش بودم ولی او الان به هیچ وجه نمیخواهد مرا ببیند اما آن امیر حسین حالا می تواند ساعت ها با او وقت بگذراند.

اعصابم خورد است و دلم گرفته است کاش زود دوشنبه شود تا بتوانم با روانشناسم سر این موضوع بحرفم او خیلی خوب مرا متقاعد می کند.

پ.ن: این موضوع را دیشب نوشتم اما امروز تاییدش کردم.


قرار بود تا موقع اتمام دبیرستان یک سری مهارت ها را در خودم پرورش دهم. منظورم یک سری از علایقم را قرار بود قبل اینکه وارد دانشگاه بشوم در خودم پروش دهم ولی هیچوقت نتوانستم چرا که آن موقع ها آدم الان نبودم. آدمی بودم بی اعتماد به نفس که در انجام هرکاری خود را بی استعداد می دانست و همیشه ترجیح میداد کاری را اصلا شروع نکند تا در آن شکست نخورد.نمیدانم این قدر بی اعتماد به نفسی را تقصیر چ کسانی بدانم؟ خودم، خانواده یا این جامعه که همه را مثل من می کند. روانشناسم می گوید این ها همه تقصیر روش تربیتی ناسالم خانواده است. برایم دیگر مهم نیست که چرا اینجوری بوده ام و چرا این همه فرصت سوزی در زندگی ام کرده ام تنها چیزی که الان برایم مهم هست این هست که نگذارم باقی زندگی ام به تباهی بگذرد. دیگر نباید حسرت چیزی را بخورم و البته که هنوز بعضی چیزها و بعضی مکان اذیتم می کنند ولی خب دیگر طاقتم خیلی بیشتر شده در برابر این ها و کاملا حس می کنم که آدمی بسیار قوی تر شده ام.به قول مجتبی باید آینده ای ساخت که گذشته حسرتش را بخورد خصوصا گذشته من که تلخی کم ندارد.

 همیشه از بچگی خیلی دوست داشتم چند زبان را یاد داشته باشم برای همین با خودم قرار گذاشته بودم که تا پایان دبیرستان انگلیسی ام را مسلط شوم تا بتوانم در دوره دانشگاه زبان جدیدی را یاد بگیرم ولی خب هیچوقت انجامش ندادم چون اعتماد به نفسش را نداشتم و همیشه فکر می کردم که دیگر دیر شده است. الان باید در حال آموختن دومین زبان خود می بودم ولی افسوس. فقط می توانم با خودم بگویم که ماهی را هرگاه از آب بگیرید تازه است.

در ضمن هدف دیگری هم داشتم آن هم اینکه باید گیتار زدن را تا قبل از دانشگاه یاد بگیرم حالا نه اینکه خیلی حرفه ای شوم ولی حداقل به سطح خوبی برسم و حتی کلاس هایش را هم رفتم اما از آنجا که از بی عرضه گی و عدم اعتماد به نفسم برایتان گفتم خیلی زود و نصفه کاره رهایش کردم.

آموختن زبان و هنر زندگی آدم را کامل می کند و همچنین تا حدودی به درد آینده مان نیز می خورد. خیلی دوست داشتم الان به جای زبان انگلیسی زبان آلمانی و به جای گیتار یک هنر دیگر- مثلا نمایشنامه نویسی تئاتر یا تدوین فیلم- را شروع می کردم ولی خب این ها را باید بگذارم برای بعد ها.

حال هر دو این کلاس ها را به طور جدی شروع کرده ام و امیدوارم بتوانم به اهدافم برسم هرچند کمی دیرتر. و اینکه شما اشتباه مرا نکنید و بروید دنبال سرنوشتتان و علایقتان. یادتان نرود فقط یک بار قرار است زندگی کنید.

پ.ن1: فردا وقت روانشناس دارم و کلی حرف برای زدن دارم مطمئن باشید اینجا هم از چیزهایی که آنجا گفته می شود می نویسم

پ.ن2: در راستای

پست هدفگذاری (1)


آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد که حرف هایم تموم شد مثل همیشه شروع کرد از تجربیاتش گفتن. همیشه از همان دبیرستان به من می گفت که برای زندگیتان هدف داشته باشید و بدانید که از زندگی چه می خواهید. نگذارید تغییر شرایط زندگیتان باعث شود شما از چیز هایی که می خواهید فاصله بگیرید. به نظرم راست می گفت آدم به هر حال اگر چندین هدف داشته باشد زندگیش معنا پیدا می کند و شروع به تلاش کردن در آن راستا می کند. من این ویژگی را هرگز نداشتم ولی الان از وقتی که آقای صانع را دیدم تصمیم گرفتم به آن عمل کنم و شروع به هدفگذاری کردم.

دیگر باید فراموش کنم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام و چه قدر تلخی را رد کرده ام. باید به فکر آینده باشم و اجازه بدهم به خودم که رویاهام را تجربه کنم.

می خواهم دفعه بعدی که او را می بینم بگویم که چقدر حرف هایش رویم تاثیر گذاشته است.


چند روزی می بینم اوضاع خانه آشفته است. مادرم مضطرب است و پدرم شب ها به خانه نمی آید. اوایلش مادرم همه چیز را عادی جلوه می داد و درباره پدرم هم می گفت دیر به خانه می آید. اوایل هم قابل باور بود ولی دیشب که ازش پرسیدم چرا واقعا بابا اینقدر دیر می آید به خانه می آید در جواب گفت که رفته است تهران برای پروژه اش. اما بابا که چمدانش را نبرده است او هیچوقت اینقدر ناگهانی به تهران نمی رود قطعا. فهمیدم قضایایی پیش آمده اصرار کردم و سعی کردم که بفهمن چه شده که خود مادرم بالاخره همه چی را گفت.

مادرم میخواست خانه ای بخرد که نصف پول آن را پدرم قرار بود پدرم بدهد. پدرم هم مشکلی با این موضوع نداشت و قبول کرده بود. اما انگار چند روز قبلی یکی از دوستان بابا به شرکت می رود و به او می گوید که می خواهد از همسرش جدا شود و چون دارایی هایش همه به نام همسرش هست نمی تواند حقش را از او بگیرد. پدر من هم مانند بچه ها تقلید کرده و اومده به مادرم گفته که خانه را اجازه نمی دهد بخرد و باید یا مهریه را ببخشد یا خانه فعلیمان را -که به نام مادرم هست- را به نام پدرم کند چرا که اپ باور دارد ما همه او را برای پولش میخواهیم و باید به او نیازمند باشیم. باور کنید همه این حرف ها را تو روی مادرم زده است. حالا هم گفته تا موقعی که مادرم یکی از آن دو کار را انجام ندهد به خانه نمیاید . یعنی فعلا ما چیزی به نام پدر نداریم. حالا من از این خیلی میسوزم که او می داند من از اینکه او از خانه میگذارد و می رود بدم میاید و چندین بار جلوی او را گرفتم که این کار را نکند ولی او باز هم این کار را کرده است و این یعنی ما اصلا برای او مفهومی نداریم انگار.

زندگی روز به روز بر مشکلاتم می افزاید. اضطراب پشت اضطراب، ترس پشت ترس، ناراحتی پشت ناراحتی.

اما من دیگر آن علی ترسو و ضعیف قبل نیستم .


خواهرم از توی اتاق داد می زند بابا ول کنید. او دیوانه است. روانی است»

واقعا دیگر در این حد ها هم نیست ولی خود پدر هیچ‌وقت دوست نداشته ( شاید نتوانسته) با بچه هایش رابطه ای دوستانه و صمیمی داشته باشد.

البته او هیچ وقت این جرئت را ندارد که جلوی پدر این حرف را بزند.


پریروز برای بار ششم آزمون تو شهری دادم (افسر) و قبول شدم. بار سنگینی بر روی دوشم بود که خلاص شدم. فرق این دفعه که افسر دادم با بقیه دفعات این بود که این حس کمال گرایانه که حتما باید بشود را کنار گذاشتم. با روانشناسام زیاد سر این موضوع صحبت کردیم بتوانم حس کمالگرایانه و نتیجه گرایانه خودم را کنار بگذارم. مثلا در دفعات قبلی همیشه به این فکر که اگر این دفعه قبول نشوم فاجعه می شود و همین باعث می شد که استرس خیلی زیاد و بیهوده ای به خودم وارد کنم و کار خراب میشد  ولی این دفعه با خودم گفتم که اصن هر چه میخواهد بشود برایم اصلا مهم نیست اگر قبول نشوم حتی شب قبل به خیال اسوده به مادرم گفتم که احتمال قبول نشدنم خیلی بیشتر از قبول شدنم هست. باید این را در زندگی خودم به طور کامل پیاده کنم که اینقدر نتیجه گرایانه به موضوعات نگاه نکنم . خیلی وقت ها همین که استرس نتیجه کار را دارم همه چی را خراب می کند


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها