زمان آدم را به خیلی چیز ها عادت میدهد. اولش باورش سخت است ولی هرچه که زمان رو به جلو می رود میبینی که عادت کرده ای. عادت برای چیزی که آن اول برایت غیر ممکن و سخت بوده. باید به قدرت زمان ایمان آورد و بدانیم که زمان همه چی را درست می کند حتی چیزهایی قرار با رفتنشان جانمان را از ما بگیرند.
یاران دبیرستانی عرض کرده بودم - از همین رو گفتم یه تحولی توی زندگیم ایجاد کنم و تصمیم گرفتم friends رو شروع کنم بلکه بشوره و ببره این روزا رو. به قول پوریا sitcom باید جزئی از زندگیت باشه نباید از زندگیت حذفش کنی.
London 2012 را وقتی به بازار آمده بود خیلی بازی میکردیم و حسابی توش حرفه ای شده بودیم.
چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم هم نمیدانم که چرا واقعا آنجا تعطیل بود و چون از آنجا تا ایستگاه مترو خیلی راه بود مجبور شدم که کلی راه بروم و در این بین داشتم فکر میکردم که چرا و چطور به این حال و روز افتادم که خب برای خودم معلوم بود از بس که در خانه نشسته ام و روز هایم رابه تباهی گذرانده ام و در همان لحظه تصمیم گرفتم برای خودم هدف گذاری بکنم و خودم را مجبور به پیشرفت بکنم آخر آدمیزاد اگر روز به روز در راستای تحقق رویاهایش پیشرفت کند معلوم که دیگر حالش بد نمی شود. همیشه بعد از پیاده روی های طولانی حس خوبی بهم دست می دهد و می توانم تصمیمات را صحیح تر از قبل بگیرم وقتی رسیدم به خانه نماز های ظهر و عصر را به جا آوردم و واقعا دوباره به این نتیجه رسیدم که گاهی اوقات هیچی به غیر از چند رکعت نماز حال آدمیزاد را خوب نمی کند. حال باید بروم و لیست اهداف را از ماه به سال بنویسم تا مبادا (این کلمه مبادا را چن روز پیش هم برایپوریا به کار بردم و او کلی خندید!) باز یادم برود و دوباره به حالت قبل برگردم. باید لیست اهداف را تهیه کنم .
دو روزی میشود که از سفر برگشته ام. روز اول سفر خیلی سخت بود ولی از روزهای بعدش اوضاع بهتر شد و توانستم تلخی هایی که در پست
چه وقت سفر رفتن بود بیان کردم را تا حدودی فراموش کنم. آخر قبلا هم وقتی حالم خیلی گرفته بود سفر رفتن را امتحان کرده بودم ولی جواب نداده بود ولی این دفعه نمیدانم چرا و چگونه جواب داد و حالم را کمی بهتر کرد.یک نکته بگویم راجع به همسفر، اینکه می گویند آدم ها را در سفر بایستی شناخت واقعا درست است شما هرگز یک آدم را نمی شناسید مگر اینکه با او سفر کنید آنگاه در آن سفر به راحتی میتوانید خصلت های خوب و بد او را مو به مو تشخیص دهید البته قطعا برای آدم تشخیص خصلت های بد راحت تر است چرا که خصلت های بد خیلی راحت تر به چشم می آیند تا خصلت های خوب. سفر هرچه بود تمام شد و من پس از بازگشت بلافاصله دکتر را دیدم. دکتر را سالی یک بار بیشتر نمیبینم و از آن آدم هاست که وقتی او را میبینی با خیال راحت سفره دلت را پیش او باز میکنی و او هم در کمال احترام و آرامش راه کارهایی برایت ارائه می دهد. جریان را برایش تعریف کردم و او هم سه راه حل گفت که یکی از آن ها اگر بشود خیلی زیاد از حد در اهداف زندگی ام جلو میفتم - عادت دارم وقتی نتیجه یک کاری معلوم شد راجع بهش حرف بزنم پس یک پست مفصل برای این پیشنهاد دکتر کنار میگذارم وقتی که نتیجه اش قطعی شد- میخواهم اوضاع را بهتر کنم و از این منجلاب بیرون بیایم. خیلی وقت است که حس زندگی کردن نداشته ام.باید تمام تلاش را به کار گیرم در این راه و از هیچی مضایقه نکنم خدا کند که بشود.
از دیشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خیلی تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خیلی از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی دیگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم دیگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟ دنیا که به آخر نمی رسد اصلا خیلی غلط است که الان من دوباره وارد یک رابطه شوم. من تازه یک رابطه ناموفق داشتم که الان زندگیم را به کلی منحل کرده باز بروم یکی را پیدا کنم که باد جای او بنشیند ؟ چه کاریست واقعا! فعلا بهتر است سرم را شلوغ کنم و کم کم دایره آدم های اطرافم را گسترش دهم.
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دانشگاه و بعدش هم به کلاس زبان بروم و وقتی برگردم خانه وعده ی ساعت یازده شب است. انگار نمی رسم که امروز کارهایم را بکنم حالا عیبی ندارد کمی روز های بعد به روی خودم بیشتر فشار میاورم تا ببینم چه می شود.
باید بروم لیست کار هایی که این هفته میخواهم انجام دهم را بنویسم.
تنها جایی که من می توانم خودم را به طور واقعی و بدون هیچ گونه ترسی ببینم داخل اتاق روانشنسم هست.این هفته که پیشش رفتم بهم گفت که تو حتی خودت ، خودت را قبول نداری و اصلا با خودت حال نمی کنی وقتی تو خودت از خودت راضی نباشی چطور می توانی بقیه را جذب کنی؟ راست می گفت من همیشه می خواستم به دیگران تکیه کنم چون هیچ وقت خودم را قبول نداشتم و همیشه محتاج تایید دیگران بودم و برای همین خودم را به دیگران می چسباندم. حالا که حالم خیلی خیلی بهتر از ماه های پیش هست دلم به حالم خودم می سوزد که چقدر من ساده و مظلوم بوده ام در برابر دیگران. چقدر اذیت شده ام به خاطر اینکه تایید اجتماعی را از دست ندهم، چقدر عقب مانده ام از زندگی به خاطر این موضوع و چه فرصت ها در زندگی ام سوخته است. این ها را که می گویم دلم می گیرد آخر چرا باید من اینطور باشم؟ مشاوره ام می گوید این ها همه ریشه در خانواده ام دارد. او خیلی راحت فهمید که من هرگز و هرگز در خانواده آرامش نداشته ام و احساس امنیت نکرده ام و خیلی راحت تر از این ها فهمید که اگر در این خانواده تو باید در چهارچوب های خاصی قرار بگیری وگرنه کلاهت پس معرکه است. همه این ها را خیلی خوب میتوانستم تایید کنم. کاش از یه جایی بشود به افرادی که قصد دارند تشکیل خانواده بدهند خیلی چیز ها را یاد داد. اخر کی ملت قرار است بفهمند که نباید برای زیبا شدن آلبوم عکسشان بچه بیاورند. خیلی ها بوده اند و هستند که مشکلاتشان ناشی از بنیان خانواده است و هیچ کس این موضوع را جدی نمیگرد که روز به روز دارد به ادم های افسرده اضافه می شود چون هیچ کس نیست به این ملت یاد بدهد چگونه با بچه هایشان رفتار کنند.
ادم وقتی می رود بهزیستی بچه ها را به فرزندی قبول کند هزار و یک فاکتور اعم از سلامت جسم و روان ، عدم سو پیشینه ، سلامت اخلاقی و خیلی چیز های دیگر را داشته باشد اما وقتی خودش میخواهد بچه بیارد هیچ کدام این ها دیگر ملاک نیست.
محمد را پس از مدت ها دیدم. سال ها از سوم دبیرستان می گذرد همان سالی که به جرئت می توانم بگویم بهترین سال دوران مدرسه ام بوده آن هم به خاطر حضور آدم هایی مثل محمد در کلاسمان. اما محمد خیلی تغییر کرده است بسیار درونگرا شده است و خیلی کم حرف میزند انگار آن محمد دوران دبیرستان به کلی فاصله گرفته است و من هم الان دیگر جز معدود دست هایش هستم. از همان اول که من یادم هست او افکار بزرگ در سر داشت و همیشه افکارش را برای بقیه می گفت ولی خب هیچوقت یادم نمیاید که افکارش را به عمل تبدیل کرده باشد. مثلا سال کنکور قرار بود هوافضای صنعتی شریف را مثل آب خوردن قبول شود ولی آخر سر از کامپیوتر یک دانشگاه غیر انتفاعی سر در آورد. الان هم می گفت میخواهد برنامه ای بنویسد که دنیای تبلیغات را متحول کند. از این ها که بگذریم این دفعه واقعا حرف های جالبی می زد. می گفت اگر می خواهی مثل بقیه بعد از فارغ التحصیلی بیکار نچرخی و از عالم و آدم ننالی از همین الان ایده داشته باش از همین الان دنبال یک حرکت نو باش که دیگران از انجامش عاجز بوده اند یا شاید اصلا به عقلشان نرسیده است. به حرف هاش که فکر کردم به جواب سوال هایی که از اول دانشگاه روی مخم بود رسیدم. سوال هایی مثل اینکه خب حالا مدرک را گرفتم بعدش چی؟ مثل بقیه بگردم دنبال کار که اگر نشود بشینم و بگویم لعنت به این جامعه یا اگر بشود با دو هزار حقوق زندگی معمولی را راه بیندازم. ولی حالا فهمیدم که باید از همین الان آخرش را معلوم کنم و خیلی زود هم به نتیجه رسیدم. اصلا آن روزی که قصد کردم در رشته متالورژی تحصیل کنم به فکرم زد که میتوانم در این رشته خلاقیتی که در ذهنم هست را پیاده کنم ولی هیچ وقت برایم جدی نشده بود تا اینکه این حرف ها را محمد برایم زد.
محمد حرف های بیهوده خیلی می زند. اصلا معلوم نیست این حرف هایش جدی است یا مانند سایر حرف هایش اثباتی می شود بر اینکه تبلی تو خالی است.ولی هر چه که باشد حال من فهمیدم که وقتی مدرک را بگیرم دیگر کاسه چه کنم در دست نمی گیرم. از الان دیگر آخرش برایم معلوم است.
یه ماه میشد که دیگر بهش فکر نمیکردم و تصورم این بود که حالم بهتر شده و میتوانم به زندگی ام سر و سامانی بدهم. همه چی خوب بود تا اینکه پایم را گذاشتم در آن دانشکده لعنتی قشنگ حس کردم کل دانشکده روی من خراب شده است و دوباره همه حس ها به سراغم برگشت و این برایم خیلی سخت بود که من و تو دیگر در دانشکده باهم نیستیم. تو با من چه کردی که این همه دارم اذیت می شوم. به پیش روانشناسم میروم و همه این ها را برایش تعریف میکنم او می گوید طبیعی است باید بگذاری زمان بگذرد تا دانشکده هم دیگر حس بدی بهت ندهد و باید منتظر تجربه های جدید و خوب باشی تا این تجربه های شیرین بیایند بنشینند جای خاطرات تلخ گذشته میگوید هر بار که حالت خوب میشود ممکن است اتفاقی بیفتد و حالت را بد کند.
میبینی چه قدر سخت است ادم بیخیالت شود؟ امروز به حسین زنگ میزنم و حالش را میپرسم که ناگهان میگوید چند روز پیش جای درب غربی دانشگاه تو را دیده است. اسمت که میاید به هم میریزم و یادم می رود چه میخواستم بگویم و دوست دارم فریاد بزنم و از پشت تلفن به حسین بگویم خب به من چه که تو او را دیده ای چرا به من میگویی؟که خودم به راحتی پاسخ این سوال را میدهم ما یک سره باهم بوده ایم در دانشکده حال مگر می شود از هم بی اطلاع باشیم.
میدانی من از چه می سوزم؟ روز قبلی که آمدی جلوم نشستی و اشک ریختی به خاطرم ، من کلا بیخیالت شده بودم. من از این می سوزم که تو اومدی جلوم اشک ریختی و گفتی بی تو نمیتوانم زندگی کنم و میمیرم من هم نگذاشتم بمیری. مرا دوباره عاشق خودت کردی که این دفعه خودت بیخیالم شوی. شاید باورت نشود ولی با اینکه حالم بد میشود اگر تو را در هر حالتی ببینم ولی باز هم بین ادم ها در دانشکده میگردم تا تو را ببینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم ببینمت و اذیت شوم.
بس است دیگر این ناله ها همه را خسته کرده است حتی خودم و در دیوار های این وبلاگ.
حال که این همه وقت گذشته است ، این همه جلسات روانشناسی گذشته ، این همه از وابستگی ام کم شده ، این همه ما از هم دورمانده ایم تا من حالم بهتر شود یا به قول دکتر چسبندگی ات به او از بین برود ، اصلا حال که حس میکنم حال روحی ام بهتر است بگذار یه سری حرف ها را منطقی تر بزنم.
هرگز کسی نبوده است که بتواند تا این حد مرا به خودش وابسته کند و مرا دیوانه خودش کند طوری که من فکر کنم این زندگی بدون تو برایم معنا و مفهومی ندارد واقعا هیچکس نمی توانست چنین حالی را به من بدهد و نمیدانم تو چه قدرتی در خودت داشته ای که من تا این حد تو را میخواستم. نمیدانم باید ازت ممنون باشم که این همه مراقب حال خوبم بوده ای یا ازت متنفر باشم چونکه این همه زجر کشیده ام به خاطرت. خودت هم میدانی من و تو بهترین لحظات عمرمان را باهم داشته و همچنین هر جفتمان گند زده ایم به زندگی یکدیگر حتی اگر بگویی نه اصلا چنین چیزهایی بینمان نبوده است مطمئنم که داری دروغ میگویی و البته این را خودم هم خیلی خوب میدانم که چقدر اذیتت کرده ام و تو چقدر صبوری کرده ای به خاطرم. نمیدانم چگونه وارد زندگی ام شده ای و چگونه ادامه داده ایم تا بدین جا و حتی چگونه خارج خواهی شد - شاید هم اصلا خارج نشوی- اصلا انگار این یک سالی که نقش اول زندگی ام بوده ای عجیب ترین و گنگ ترین سال زندگی ام بوده. خیلی گنگ تر از آنچه که به نظر می رسد.
یک بار ازم آدرس وبلاگم را خواستی ولی بهت ندادم چون دوست ندارم هیچکس آدرس این جا را بداند ولی ای کاش این پست یک جوری به دستت برسد پــ جان.
حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم. آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ای با پــ قهر بوده است و یک کلمه هم حرفی نمیزد حال بعد یک سال از روی اجبار دوباره رابطه اش با او خوب شده است و به نوعی صمیمی شده اند! اصلا شاید او دیگر جای من را گرفته است. روزگار عجیبی است من این همه برای پــ ارزش قائل بودم و این همه دیوانه اش بودم ولی او الان به هیچ وجه نمیخواهد مرا ببیند اما آن امیر حسین حالا می تواند ساعت ها با او وقت بگذراند.
اعصابم خورد است و دلم گرفته است کاش زود دوشنبه شود تا بتوانم با روانشناسم سر این موضوع بحرفم او خیلی خوب مرا متقاعد می کند.
پ.ن: این موضوع را دیشب نوشتم اما امروز تاییدش کردم.
قرار بود تا موقع اتمام دبیرستان یک سری مهارت ها را در خودم پرورش دهم. منظورم یک سری از علایقم را قرار بود قبل اینکه وارد دانشگاه بشوم در خودم پروش دهم ولی هیچوقت نتوانستم چرا که آن موقع ها آدم الان نبودم. آدمی بودم بی اعتماد به نفس که در انجام هرکاری خود را بی استعداد می دانست و همیشه ترجیح میداد کاری را اصلا شروع نکند تا در آن شکست نخورد.نمیدانم این قدر بی اعتماد به نفسی را تقصیر چ کسانی بدانم؟ خودم، خانواده یا این جامعه که همه را مثل من می کند. روانشناسم می گوید این ها همه تقصیر روش تربیتی ناسالم خانواده است. برایم دیگر مهم نیست که چرا اینجوری بوده ام و چرا این همه فرصت سوزی در زندگی ام کرده ام تنها چیزی که الان برایم مهم هست این هست که نگذارم باقی زندگی ام به تباهی بگذرد. دیگر نباید حسرت چیزی را بخورم و البته که هنوز بعضی چیزها و بعضی مکان اذیتم می کنند ولی خب دیگر طاقتم خیلی بیشتر شده در برابر این ها و کاملا حس می کنم که آدمی بسیار قوی تر شده ام.به قول مجتبی باید آینده ای ساخت که گذشته حسرتش را بخورد خصوصا گذشته من که تلخی کم ندارد.
همیشه از بچگی خیلی دوست داشتم چند زبان را یاد داشته باشم برای همین با خودم قرار گذاشته بودم که تا پایان دبیرستان انگلیسی ام را مسلط شوم تا بتوانم در دوره دانشگاه زبان جدیدی را یاد بگیرم ولی خب هیچوقت انجامش ندادم چون اعتماد به نفسش را نداشتم و همیشه فکر می کردم که دیگر دیر شده است. الان باید در حال آموختن دومین زبان خود می بودم ولی افسوس. فقط می توانم با خودم بگویم که ماهی را هرگاه از آب بگیرید تازه است.
در ضمن هدف دیگری هم داشتم آن هم اینکه باید گیتار زدن را تا قبل از دانشگاه یاد بگیرم حالا نه اینکه خیلی حرفه ای شوم ولی حداقل به سطح خوبی برسم و حتی کلاس هایش را هم رفتم اما از آنجا که از بی عرضه گی و عدم اعتماد به نفسم برایتان گفتم خیلی زود و نصفه کاره رهایش کردم.
آموختن زبان و هنر زندگی آدم را کامل می کند و همچنین تا حدودی به درد آینده مان نیز می خورد. خیلی دوست داشتم الان به جای زبان انگلیسی زبان آلمانی و به جای گیتار یک هنر دیگر- مثلا نمایشنامه نویسی تئاتر یا تدوین فیلم- را شروع می کردم ولی خب این ها را باید بگذارم برای بعد ها.
حال هر دو این کلاس ها را به طور جدی شروع کرده ام و امیدوارم بتوانم به اهدافم برسم هرچند کمی دیرتر. و اینکه شما اشتباه مرا نکنید و بروید دنبال سرنوشتتان و علایقتان. یادتان نرود فقط یک بار قرار است زندگی کنید.
پ.ن1: فردا وقت روانشناس دارم و کلی حرف برای زدن دارم مطمئن باشید اینجا هم از چیزهایی که آنجا گفته می شود می نویسم
پ.ن2: در راستای
پست هدفگذاری (1)
آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد که حرف هایم تموم شد مثل همیشه شروع کرد از تجربیاتش گفتن. همیشه از همان دبیرستان به من می گفت که برای زندگیتان هدف داشته باشید و بدانید که از زندگی چه می خواهید. نگذارید تغییر شرایط زندگیتان باعث شود شما از چیز هایی که می خواهید فاصله بگیرید. به نظرم راست می گفت آدم به هر حال اگر چندین هدف داشته باشد زندگیش معنا پیدا می کند و شروع به تلاش کردن در آن راستا می کند. من این ویژگی را هرگز نداشتم ولی الان از وقتی که آقای صانع را دیدم تصمیم گرفتم به آن عمل کنم و شروع به هدفگذاری کردم.
دیگر باید فراموش کنم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام و چه قدر تلخی را رد کرده ام. باید به فکر آینده باشم و اجازه بدهم به خودم که رویاهام را تجربه کنم.
می خواهم دفعه بعدی که او را می بینم بگویم که چقدر حرف هایش رویم تاثیر گذاشته است.
چند روزی می بینم اوضاع خانه آشفته است. مادرم مضطرب است و پدرم شب ها به خانه نمی آید. اوایلش مادرم همه چیز را عادی جلوه می داد و درباره پدرم هم می گفت دیر به خانه می آید. اوایل هم قابل باور بود ولی دیشب که ازش پرسیدم چرا واقعا بابا اینقدر دیر می آید به خانه می آید در جواب گفت که رفته است تهران برای پروژه اش. اما بابا که چمدانش را نبرده است او هیچوقت اینقدر ناگهانی به تهران نمی رود قطعا. فهمیدم قضایایی پیش آمده اصرار کردم و سعی کردم که بفهمن چه شده که خود مادرم بالاخره همه چی را گفت.
مادرم میخواست خانه ای بخرد که نصف پول آن را پدرم قرار بود پدرم بدهد. پدرم هم مشکلی با این موضوع نداشت و قبول کرده بود. اما انگار چند روز قبلی یکی از دوستان بابا به شرکت می رود و به او می گوید که می خواهد از همسرش جدا شود و چون دارایی هایش همه به نام همسرش هست نمی تواند حقش را از او بگیرد. پدر من هم مانند بچه ها تقلید کرده و اومده به مادرم گفته که خانه را اجازه نمی دهد بخرد و باید یا مهریه را ببخشد یا خانه فعلیمان را -که به نام مادرم هست- را به نام پدرم کند چرا که اپ باور دارد ما همه او را برای پولش میخواهیم و باید به او نیازمند باشیم. باور کنید همه این حرف ها را تو روی مادرم زده است. حالا هم گفته تا موقعی که مادرم یکی از آن دو کار را انجام ندهد به خانه نمیاید . یعنی فعلا ما چیزی به نام پدر نداریم. حالا من از این خیلی میسوزم که او می داند من از اینکه او از خانه میگذارد و می رود بدم میاید و چندین بار جلوی او را گرفتم که این کار را نکند ولی او باز هم این کار را کرده است و این یعنی ما اصلا برای او مفهومی نداریم انگار.
زندگی روز به روز بر مشکلاتم می افزاید. اضطراب پشت اضطراب، ترس پشت ترس، ناراحتی پشت ناراحتی.
اما من دیگر آن علی ترسو و ضعیف قبل نیستم .
خواهرم از توی اتاق داد می زند بابا ول کنید. او دیوانه است. روانی است»
واقعا دیگر در این حد ها هم نیست ولی خود پدر هیچوقت دوست نداشته ( شاید نتوانسته) با بچه هایش رابطه ای دوستانه و صمیمی داشته باشد.
البته او هیچ وقت این جرئت را ندارد که جلوی پدر این حرف را بزند.
پریروز برای بار ششم آزمون تو شهری دادم (افسر) و قبول شدم. بار سنگینی بر روی دوشم بود که خلاص شدم. فرق این دفعه که افسر دادم با بقیه دفعات این بود که این حس کمال گرایانه که حتما باید بشود را کنار گذاشتم. با روانشناسام زیاد سر این موضوع صحبت کردیم بتوانم حس کمالگرایانه و نتیجه گرایانه خودم را کنار بگذارم. مثلا در دفعات قبلی همیشه به این فکر که اگر این دفعه قبول نشوم فاجعه می شود و همین باعث می شد که استرس خیلی زیاد و بیهوده ای به خودم وارد کنم و کار خراب میشد ولی این دفعه با خودم گفتم که اصن هر چه میخواهد بشود برایم اصلا مهم نیست اگر قبول نشوم حتی شب قبل به خیال اسوده به مادرم گفتم که احتمال قبول نشدنم خیلی بیشتر از قبول شدنم هست. باید این را در زندگی خودم به طور کامل پیاده کنم که اینقدر نتیجه گرایانه به موضوعات نگاه نکنم . خیلی وقت ها همین که استرس نتیجه کار را دارم همه چی را خراب می کند
درباره این سایت